یاسینایاسینا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

یاسینا ناناز مایی تو هدیه قرآنی

ماه دوم کپل خانم

توماه دوم تا چهارمم اینقدر ماشالا کپل بودم که دائم زیر گردنم زخم میشد و مامان جونم همش باید گردنمو چرب می کرد. کپل بودم ولی معرفت داشتم و به خاطر زخم گردنم یه بار هم اوف نزدم که دل مامان جونم ریش بشه. به این میگن دختر مامان دوست البته وقتی حموم میرفتم خوب میشد. عافیت باشی عزیزم یه وقتهایی که بابام هم از سر کار برمیگشت یه جوری میرفتم رو شونش و می چسبیدم که خستگی روز کلا از تنش میریخت. البته جای خواهرجونمو هم خالی میزاشتم. ما اینیم دیگه اینم عشق بازی خواهرجون ها   ...
19 تير 1398

شب شش

روز پنجم دخملی و بابا جون و زنعموجون رفتن پیش خانم دکتر چراغعلی دانا تا وضعیت جسمی عسل خانم روچک کنند. از رفتن طلا خانم مامان جون درد استخوان گرفته که دیگه نگو و نشنو. چون ما شب شش رسم داریم اون روز عزیز و حاجی جون و پدر و مادر اومدن گرگان. مامان جون هم که اینقدر حالش بد بود و به هم ریخته بود اصلا نفهمید مهمونا کی اومدن وچی خوردن. البته عزیز جون  برای شام شب شش، یه غاز و مادر جون یه اردک روسی آورده بود که خودشون زحمت پخت و پز رو گردن گرفتن و شام شب شش رو برای خانم گل آماده کردن. اون شب هم عموجون و زنعمو و علیرضاجون و عمو حمید و خاله نسیم مهمان شب شش ما بودن. مامانی از همشون سپاسگزاره. اینم دست و پای ناز فرشته خانم تو د...
19 تير 1398

ماه اول نازگلی

دخترکم بعد از دو هفته تازه یادش اومد که باید ابراز وجود کنه. روزها کامل می خوابید و شبها از ساعت 1 داستانمون شروع میشد و تا دمدمه های صبح ادامه داشت. انگاری تازه روزش شروع میشد. یه عزیزجون مهربون هم تو آپارتمانمون داریم که خیلی خیلی برای نی نی جونمون زحمت کشیدن. از لحظه ورود نی نی جون به خونه با شربت و اسپند شرمندش شدیم تا حموم کردن و وقت وبیوقت به مامانی سر زدن و غذاهای خوشمزه آوردنشون. خدا حفظش کنه و خیرش بده. برای حموم کردنش اوایل خیلی داستان داشتیم. آخه خانم حاضر نمیشد که از خواب بیدار شه. طفلی عزیزجون اینقدر ماساژش میداد تا بیدارش کنه. آخه تا دو ماه حموم کردنش با عزیز جون بود. یه خوبی که گلم داره اینه که فقط ...
19 تير 1398

بازم مامانی عذاب وجدان ننوشتن گرفت

سلام عزیز دلم. خیلی شرمنده هستم که نرسیدم برات بنویسم. الان هم که دارم مینویسم بعد از نماز صبحم هستش و شما دوباره تا از اتاق بیرون اومدم صدام زدی. آخه عزیزم به شدت به پیش من خوابیدن عادت داری و نبودن منو سریع حس میکنی. حالا تمام تلاشمو میکنم که بنویسم.
19 تير 1398

دو هفته اول نازگل طلا

عسلک خانم ما یه دوازده روزی زودتر از 40 هفته به دنیا اومد. البته طفلی خودش تمایلی به بیرون اومدن نداشت. بس که منو باباجون دلشوره داشتیم که نکنه خدایی ناکرده اتفاقی برای عشقمون بیفته. برای همین زودتر رفتیم برای عمل. تواین دوازده روز اول، خوشگل خانم هم خیلی جدی باهامون قهر بود و اصلا نگاهمون نمیکرد. تمام روز رو می خوابید و شب کمی بیدار می موند.  ای جان، خیلی بی آزار و آروم بود. واقعا با فرشته ها تفاوتی نداشت. برای واکسن روز سوم هم که رفتیم جیکش در نیومد. ای ناز مامانا ولی امان از روزی که تازه فهمید که چه خبره       ...
6 تير 1397

دست به قلم شدن مامانا

سلام. من مامانا هستم یا همون مامانی سمانه. شرمنده دخترکم شدم که تا به حال وقت نکردم تا براش وبلاگ بنویسم. آخه تا چند ماه وضعیت جسمیم خوب نبود و هم به خاطر خواهرجون سایدا که مدرسه میرفت درگیر بودم. ولی خدا رو شکر امروز تونستم استارت بزنم. حالا مثل وبلاگ سایداجون، برای یاسیناجونم با عشق مینویسم . یا علی ...
6 تير 1397

لحظه تولد

سلام. من یه فرشته ناز هستم که روز 8 تیر سال 1396 ساعت 1 ظهر در بیمارستان فلسفی شهرستان گرگان پا به این دنیای خاکی گذاشتم.  البته مراسم استقبالم یه کم طولانی شده بود. چون خانم دکترم( دکتر تابنده) به خاطر ترافیک اتاق عمل بیمارستان کمی دیرتر اومده و از 8 صبح مامان جون و باباجون و خواهرجون و مادر و پدر و عموجون و زن عموجون رو معطل کرده. البته از همه بیشتر مامان جون اذیت شده که یه انتظار دردناک رو تجربه میکرد. همونجا تصمیم گرفت که اگه خدا مهربونی کنه و یه دختر سالم بهش بده اسمشو بزاره یاسینا و تا اخر عمرش شبهای جمعه برای سلامتی این هدیه باارزش سوره یاسین تلاوت کنه. بالاخره ساعت 2 مامان جون از اتاق عمل با یه درد غیر قابل توصیف بیرون اوم...
6 تير 1397
1